جدول جو
جدول جو

معنی بپا ایستادن - جستجوی لغت در جدول جو

بپا ایستادن
(مَ)
برخاستن. (آنندراج). به خود برخاستن.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باز ایستادن
تصویر باز ایستادن
ایستادن، توقف کردن، برجا ماندن، خودداری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وا ایستادن
تصویر وا ایستادن
بازایستادن، توقف کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ یَ ثَ)
به کاری قیام کردن:
چون بجز بندگی ندیدم رای
ایستادم چو بندگان برپای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ایستادن. متوقف بودن. فروایستادن. در مقابل نشستن: گفت ناچار اینجا شحنه ای باید گماشت، کدام کس را گماریم... که هر کس که (در اینجا) بازایستد بکراهیت بازایستد. (تاریخ بیهقی).
- بازایستادن از، توقف کردن. دست کشیدن. ترک گفتن. ترک کردن کاری. کف ّ از کاری. خودداری از امری: آن پشه آنچنان گشت بمغز وی اندر که هر هنگامی که چیزی بسر وی بزد (بر سر نمرود) آن پشه از خوردن بازایستادی. (ترجمه طبری). فیروزبن یزدجرد... بیست و هفت سال اندر ملک بود و چون از ملک وی هفت سال بگذشت باران بازایستاد از آسمان بزمین عجم و آن سال اندر پادشاهی وی قحط برخاست و طعام تنگ شد. (ترجمه طبری بلعمی). پس از این مجلس نیز بوسهل البته بازنایستاد از کار. (تاریخ بیهقی). سلطان از این حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند. (تاریخ بیهقی). استادم ابونصر رفت و وی بازنایستاد از چنین خدمتها احتیاط را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239). یوشع بر منبر برآمد، دعا کرد و مجلس داشت و گفت یا بنی اسرائیل خدای تعالی شما را برگزید از همه خلق عالم و شما نیز از معصیت بازایستید و طاعت کنید. (قصص الانبیاء ص 130). شخصی که ریاضت عادت دارد اگر از ریاضت بازایستد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و علامت حرارت عارضی آنست که چون طعام خورده شود آب دهان بازایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
چون خزان مر بوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان.
مسعودسعد.
طفل گریان و کودک بدخوی را گریستن بازایستد. (سندباد نامه ص 329). و هرکه نفس خود را بمیراند به بازایستادن از شهوات او را در کفن رحمت پیچند و در زمین سلامت دفن کنند. (تذکرهالاولیاء عطار).
لغت نامه دهخدا
تصویری از باز ایستادن
تصویر باز ایستادن
متوقف بودن، فرو ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا ایستادن
تصویر وا ایستادن
ایستادن، امتناع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز ایستادن
تصویر باز ایستادن
امتتاع کردن، متوقف شدن
فرهنگ واژه فارسی سره